بچه ها و بی عدالتی


امروز اتفاقی افتاد که با خودم عهد کردم حتما این پست رو بذارم

یه توصیه جدی به پدر مادرا دارم یا بچه دار نشید یا سعی کنید که فقط یه بچه داشته باشید اگه دارای چند فرزند هستید عرضه داشته باشید و با همه یکسان برخورد کنید بین بچه هاتون تو هیچ لحظه ای فرق نذارید وگرنه حتی اگه مرده باشید هم باز اون بچه همیشه تو همه ی بلایا و مصائب و مشکلاتی که با بقیه اعضاء خانواده داشته به این مورد فکر می کنه که پدر مادرش مقصرند این رو با چشم خودم دیده ام که دارم این جا عنوانش می کنم ....

این اشتباه تو نسل جدید هم کاملا مشهوده حتی اونا هم بین بچه هاشون فرق می ذارن میگم من که مادری رو  تجربه نکرده ام اما این چه حسیه که تو یه خانواده یه بچه عزیزتر از بقیه می شه چرا بابا مامانا یه باره چشمشون رو روی همه اشتباهات یه بچه می بندن و یه بچه هم می شه کیسه بوکس خانواده هیچکی براش پشیزی ارزش قائل نیست انگار که اون بچه مال خودشون نیست :) 

کدوم یکی از شماها تو بچگی فکر می کردید سر راهی هستید و کسی دوستتون نداره دوستان؟

من چون بچه وسطی بوده ام خیلی وقتا این حس رو تجربه می کردم متاسفانه........ اما موندم که چطوری تونستم از اون مرحله از اون پیچ خطرناک  به تنهایی عبور کنم.

این از اون جاهاییه که اگه خدا دست آدم رو نگیره همه چیتو می بازی به همین راحتی............

خدا جون ازت ممنونم خیلی زیاد.............

ببخشید که بنده خوبی برات نیستم 

اما بهت قول می دم اگه روزی بچه دار بشم حتما بین بچه هام هیچ تفاوتی قائل نشم 

یکی از دوستانم وقتی پدرش فوت کرده بود دلخوریاش از باباش همچنان ادامه داشت همیشه می گفت بابام هیچوقت منو نفرستاد زیارت اما  برا خواهرم خیلی ارزش قائل می شدند و دو بار مشهد فرستادنش .

افسردگی های اون دوران تا الان که دوستم ازدواج کرده و دو تا بچه هم داره  باهاش  همراهه توی این مدت دو بار باباش به خوابش اومد و بهش گفت بیا این هم بلیطای سفر مشهد  برو مشهد زیارت 

آخه بابای عزیز چرا وقتی زنده ای این همه به یه بچه محبت کردی و یه بچه رو اینطوری ..............

پیامبر اسلام می فرماید: که حتی در بوسیدن و نگاه هم با بچه هاتون مساوات رو رعایت کنید برام جالبه که دین ما پر از توصیه های خوب و قشنگه اما کو گوش شنوا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

روز عید غدیری یه خبر خوب خیلی خوب شنیدم 

دختر خاله ام بعد از ده سال ازدواج کردن حامله هست 

خیلی خوشحالم خدا کنه که بچه اش سالم باشه و صالح دختر خاله جان خیلی خوشحال شدم که تو شهر غریب دیگه تنها نیستی و نه ماه دیگه یه نی نی ناز و خوشگل به جمعتون اضافه می شه...........

ازدواج

این ماه که رفتم شیراز خیلی اذیت شدم همش گره پشت گره روز اول بعد از اینکه تو داروخانه کارم گیر کرد و الکی به تاریخ نوشته شده توسط دکتر گیر دادن (یکی نبود بهشون بگه آخه برادر من کدوم دکتری خوش خطه که دکتر من دومیش باشه که شما سراینکه من سوم تیر رفتم دکتر یا چهارم تیر گیر دادی و به من دارو ندادی)

خلاصه با دوستام قرار گذاشتم شاهچراغ رفتم اونجا یه ساعت نشستم و فقط گریه کردم و درو دیوارای شاهچراغ رو نیگاه کردم تا اولین دوستم از راه رسید

طبق معمول باهمه ی انرژیش به سراغم اومد هرچند که من همیشه براشون منبع انرژی بودم اما واقعا دیدن دوستم خیلی خوشحالم کرد و باعث شد یه کم حالم بهتر بشه

جامون رو تغییر دادیم و رفتیم یه جای دیگه نشستیم که هم از چشم ای مستخدمای فضول شاهچراغ در امان باشیم و هم بشه دو کلوم حرف زد

دومین دوستم هم یه ده دقیقه بیست دقیقه بعد طبق معمول با شوهرش اومد تعجب می کنم چطوری بهمون نگفت من نمیام قسمت زنونه و شما بلند بشید بیاید بیرون تو صحن زن هم ایقده شوهر ذلیل  اصلا بدون شوهرش هیچ جا نمیره واقعا گاهی از دستش عصبانی میشمااا

خلاصه یه کم که حرف زدیم از همه جا از سیاست گرفته تا دوستان مشترک و....

یه باره دوستم همونی که میگم همیشه با شوهرش میاد سرقرارامون و شوهره میره قسمت آقایان و ما میایم قسمت خانما دیدیم پاشد بدون حرف زدن با ما رفت مونده بودیم کجا رفت که دوستم گفت نگران نباش این قسمت شبستان به قسمت آقایون راه داره احتمالا شوهرش اومده و اینجا بهش حرفی زده وقتی برگشت گفت شوهرم گفته بیا برو قسمت زیرزمین شاهچراغ که بازه و دست برسون چه میدونم یه جایی ساختن مثل حرم امام رضا میگن به قبر شاهچراغ نزدیکتره احتمالا من که نرفتم حوصلم نشد حالم هم اصلا خوب نبود

خلاصه یه کم دیگه که حرف زدیم یه باره دوستم برگشت و گفت تو خودت مقصری تو ازدواج نکردنت

اصلا بحث هم یه چیزی دیگه بودا من یه حرفی زدم که اون در جوابش این رو گفت خیلی دردم اومد بهش گفتم چرا میگی من مقصرم؟

اون یکی دوستم از من حمایت می کرد و می گفت الکی حرف نزن اما دوستم خیلی جدی یه حرفایی زد که دردم اومد خیلی زیاد جوری که من رو به گریه انداخت و ..........

میگه مقصر خودتی که هیچوقت با پسرا گرم نگرفتی و همش سنگین رنگین نشستی تو محیط کاری و...

خیلی دردم اومد اصلا این جملات یادم نمیره

موندم دوستی که تا یکسال ونیم قبل افکارش همین بود و می گفت کسی نباید بخاطر شوهر کردن تن به هر خفتی بده چطوری به این نتیجه رسیده

منم بهش گفتم ببین اگه با بی حجاب شدن و گرم گرفتن با پسرا میخاد شوهر گیرم بیاد همون بهتر که صدسال سیاه شوهر گیرم نیاد و همینطوری بمونم

موندم چرا آدما فکر میکنن هر دختری که ازدواج نکنه حتما خودش مقصره؟

چرا دوستی که تا یکسال قبل خودش طعم ازدواج نکردن رو چشیده چی شده که یه باره اینقده تغییر میکنه

اصلاحرفش یه جورایی روحمو خراشید به خدا گفتم خدایا ببین به چه روزی افتادم دوستی داره بهم حرف میزنه که خودش منو میشناسه و من می دونم خودش چطوری ازدواج کرده و......

خلاصه بعدا هرکاری کرد از دلم در بیاره جلو روش خندیدم و شوخی کردما اما ته دلم هنوز که هنوزه می سوزه

هیچوقت فکرش هم نمی کردم این مطلب رو تو وبلاگم بزنم اما امروز تو وبلاگ یه بنده ی خدا یه مطلب خوندم که دیدم منم تجربشو دارم باخودم گفتم بزنم

واقعا مگه گناه کرده که دختری تو سن بیست سالگی نتونسته مرد مورد علاقه اش رو پیدا کنه

مگه گناه کرده ام که همه عمر به جای دنبال مادیات بودن و... یه چیزایی برام مهم بوده که برا کمتر دختری مهمه

بعدا که ازش خداحافظی کردیم و.... بااون یکی  دوستم تنها شدیم دوستم خیلی نصیحتم کرد و بهم گفت حرفای اونو جدی نگیر

احتمالا از این به بعد که برم شیراز کمتر باهاش هماهنگ کنم که ببینمش

چرا دخترا بعد ازدواج این همه عوض میشن؟ این دوست صمیمی من بوده کسی که هروقت انرژی کم می آورد حتما یه شب یا یه شب و روز می آمد پیش من می موند تاحالش بهتر بشه

البته این روزا من اصلا نرژی ندارم دلم می خواست اونا که زندگیاشون یه کم افتاده رو غلطک برامن بشن منشاء انرژی ولی.......

البته ناگفته نماندا با اون یکی دوستم چون روحیاتمون بهم نزدیکتره اگه هم نشه منشاء انرژی اقلا می تونیم باهم دوکلمه درد دل کنیم بدون اینکه کسی کسی رو متهم کنه برا بدبختی هایی که سر راهش قرار می گیره

بالاخره زندگی همینه دیگه گهی زین به پشت و گهی پشت به زین مال ما حالا همش زین به پشته شاید یه روز هم پشت به زین شد خدارو چی دیدی

ای خدا اگه قراره یه روز هم من ازدواج کنم و به یکی دیگه بگم مقصر خودتی که ازدواج نکردی هیچوقت برا من نساز این کار رو

اگه بهم نعمتی رو میدی راه شکرانه اش رو حتما قبلترها بهم یاد بده تا بیاموزم چگونه باید رفتار کنم با آدم هایی که شاید یه جمله حرف من یک هفته چشمشونو خیس کنه

اینم لینک مطلبی که باعث شد این ماجرا رو اینجا بذارم

http://1bandeyekhoda.blogfa.com/post-244.aspx

 

عروسی

دوستای صمیمیم دیگه دارن تموم میشن کم کم

امروز برا آخرین بار میرم پیش دوستم چهارشنبه که مدرسه ها تعطیل بشه میره شیراز پیش نامزدش همونجا هم یه جشن کوچیک میگیره و میره سر زندگی خودش

هنوز نرفته دلم براش تنگ میشه

یکی دیگه از دوستای صمیمیم هم هشت ماه قبل تقریبا رفت شیراز برای همیشه

عملا تو شهر خودم غریب موندم اینا از دوستایی بودن که هر ازگاهی دور هم جمع می شدیم اون روز داشتم میرفتم کلاس بافتنی یه خانم داشت از دور می اومد یه آن فکرکردم دوستمه که ازدواج کرده و رفته شیراز همچین بغض گلوم رو گرفت که نگو

امشب اگه بشه میرم تا فردا پیش دوستم که مسئول خوابگاه هست میمونم دیگه هیچوقت نمیشه ما دوتا مثل این روزا اینطوری تنها بمونیم باهم

یه حس غریبی دارم خوشحالم از اینکه سرو سامون گرفتن اما دلم گرفته یه جورایی از اینکه تنها موندم من

دوستم امروز بهم میگه تو هم بردار کارتو منتقل کن شیراز بیا همون جا دور هم باشیم خوش میگذره

نزدیک بود بهش هزارتا فحش بدمااااااا چش غره

انصافا عملا دو تادوست دیگه برام موندن شایدم سه تا بقیه اشون همشون رفتن این ور و اونور

بابا فکر دل منم کنید خو نمیگید من تنهایی تو این شهر گرم میپوسم بخدا یخ کردم از تنهایی

اما خوشحالم از اینکه دارن سرو سامون میگیرن بالاخره ماهیی یه بار میرم شیراز میبینمشون دیگه بیخیال خدای ماهم بزرگه خدارو چی دیدی شاید فردا پس فردا همین دو سه تا دوست دیگه هم رفتن و تنهای تنها شدم